و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان جدید ,
داستان ,
حکمت ,
حکایت ,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17